Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است




همه مخلوق خدا ظاهر خوبی دارند
حفظ ظاهر دگر و باطن انسان دگراست

کس ندیدم که شود منکر بی ایمانی
بحث از ایمان دگر و گوهر ایمان دگراست

هیچ کس نیست که انکار صداقت بکند
صدق ظاهر دگر و پاکی وجدان دگر است

هر کسی شعر سرود ، سعدی و حافظ نشود
گفت سعدی دگر و گفته ی حافظ دگراست

هر کسی گفته که من قاری قران هستم
فهم قران دگر و خواندن قران دگر است

کس بظاهر نکند پیروی شیطان را
نفی ظاهر دگر و طاعت شیطان دگر است

عده ای مدعی حافظ مظلومانند
ادعاشان دگر و قصه ی پنهان دگر است

هر که مسئول شده گفته که دامن پاکم
جامه پاکی دگر و پاکی دامان دگر است

این خطا ها همگی علت بی ایمانی است
حرف از ایمان دگر و پیرو ایمان دگر است

شاکرا در سخنت نکته ی پنهانی هست
نقش انسان دگر و معنی انسان دگر است

  • جلال کریمی


مادرم میگوید:

“دلتنگ نباش پیدایش می شود حتما”

اما دریغ که نمی داند

گم شده ی این قصه، منم !!!


عاشق گمنام نوشت:

به هر زبانی صحبت کنی
دلتنگی
لهجه ای ست که
لو می دهد تو را...

  • جلال کریمی


مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!

خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد
عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!

آنقدر می ترسم از بی رحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!

زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام
ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!

حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول
هیچ کس حالی شبیه من به جز "خودم" نداشت!

عاشق گمنام نوشت:

تلنگر می زند امشب
کسی بر سقف این خانه
تویی باران ؟
تو ای مهمان ناخوانده
بزن باران !
تو هم زخمی بزن
بر زخم این خانه ….
بزن آهنگ زیبایت
صدای چک چک سازت
میان کاسه ی خالی
شکنجه می کند امشب
من تنهای زندانی ….
تو ای باران
از این ویرانه دل بگذر
یقین بیرون این خانه
هزاران دل ، هوای عاشقی دارند ….
  • جلال کریمی




به بهلول گفتندمیخواهی
قاضےشوی؟
گفت نه
گفتند:چرا؟
گفت نمیخواهم
نادانےمیان دودانا باشم
 زیراشاکےومتهم
اصل ماجرارامیدانن
ومن ساده بایدحقیقت راحدس بزنم

  • جلال کریمی



نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را

هوای تنگ غروب و شب خیابان را

اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من

نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را

بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد

هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را

بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد

نگاه شعله ور آفتابگردان را

تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد

و بی پرنده گی عصرهای آبان را

سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم

اگر به خانه ام آورده ای زمستان را

بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست

که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!


عاشق گمنام نوشت:


من جـــــــــــــانم را

 

 برای انعکاس تصویر خودم

 

در چشمانت

 

کنار گذاشته ام

  • جلال کریمی


این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است


عاشق گمنام نوشت:



مستی را گرفتند و ___

 

 

مرا حَـد زدند

 

 

تنها به جــــرم

 

 

نوشتن از چشمـ های تــــــو

  • جلال کریمی

 

یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام

امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام

خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی

همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام

ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است

بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام

جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش

ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!

دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام

چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام

در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم

جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام

باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است

تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!


عاشق گمنام نوشت:


نه نغمه نی خواهم و نه طرف چمن

نه یار جوان نه باده صاف کهن

خواهم که به خلوتکده ای از همه دور

"من باشم و من باشم و من باشم و من "


  • جلال کریمی


گیسوانت زیر باران، عطــر گندم‌زار… فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار… فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سال‌ها
بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار… فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار… فکرش را بکن!

ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــره‌ای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار… فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار… فکرش را بکن!

از سمــاور دست‌هایت چای و از ایوان لبانت قند را…
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار… فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم می‌کنند
سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار… فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه… ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن


عاشق گمنام نوشت:



در بهـــای یڪ سر مـویت ،


دو عالـَم می‌دهم ،


گر بدین قیمـت به دست آید، بود ارزان هنوز ...

  • جلال کریمی


تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود 
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود

به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود

کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود

بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
...
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود


عاشق گمنام نوشت:



لذت بخش ترین حادثه

 

در میان خط خطی های تلخ سرنوشت

 

یافتن فقط یک کلمه است :

 

« تــــــــــــــو »

  • جلال کریمی

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

آرام وسرد گفت:که در طالع شما...

قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست

گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!

گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من...

با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است

یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه میزدند

یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست، از اول نگاه کن 

فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!


عاشق گمنام نوشت:



بازنده منم در کارزارِ

 

 دلِ منو ، چشم هــــــــــــای تو

 

چه نبرد ناعادلانه یی

  • جلال کریمی