- ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۰
خیلی این دعا رو دوست دارم :
خدایا!
هنگامی که ثروتم دادی،خوشبختی ام را نگیر.
هنگامی که توانایی ام دادی، عقلم را نگیر.
هنگامی که مقامم دادی، تواضعم را نگیر.
هنگامی که تواضعم دادی عزتم را نگیر.
هنگامی که قدرتم دادی، عفوم را نگیر.
هنگامی که تندرستیم دادی، ایمانم را نگیر.
عاشق گمنام نوشت:
هنگامی که فراموشت کردم، فراموشم نکن...
ﺷﯿﺸﻪ ﻧﺎﺯﮎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ !
ﭼِﻨﺪﺷﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻟﮑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺩﺭﻭﻍ !!!
ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﭘﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻣﻞ ﺁﺯﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﭼﻤﻦ ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ !
ﻫﻢ ﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺧﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ... ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ !
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﺭﻭﻡ !
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺗﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﺍﯼ ﺻﺒﺎ ﺑﮕﺬﺭ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﮕﻮ !
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﻋﻤﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﯿﺪ !
ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﺮﻣﯽ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻣﻦ !
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﺩﯾﻒ ﻏﺰﻟﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼﺳﺖ !
ﺁﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ !
عاشق گمنام نوشت:
ﺁﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ …
ﮐﻮ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺖ ؟ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﻓﺮﻭﺧﺖ !
گله دارم ، گله از نحسی اقبال خودم
می دوم پشت سر مرگ ، به دنبال خودم
من شمردم به سر انگشت خودم سی سال است
داده ام وعده ی امسال به هر سال خودم
چون کلافی که به دندان گره اش باز نشد
چشمت انداخت مرا باز به چنگال خودم
هیچ کس بیشتر از من به خودم راست نگفت
شده ام آینه ی عبرت امثال خودم
سایه ی ظهر تموزم که به هر جا رفتم
شدم از چرخش خورشید ، لگد مال خودم
دور تا دور مرا این همه دیوار گرفت
کاش یک پنجره هم بود فقط مال خودم
آرزوهایم اگر دورتر از دست من است
میکشم منت پرواز هم از بال خودم
عاشق گمنام نوشت:
توبه از عشق مکافات خودش را دارد
این منم ، من که شدم باعث اغفال خودم
گریه را می بینم و با خنده رامت می کنم...
بهترین احساس دنیا را بنامت می کنم...!
خنده را می دزدی و پنهان نگاهم می کنی...!
گریه را می پوشم و خندان سلامت می کنم
کوچه را با شوق دیدارت به پایان می برم
کوچه ی بن بست قلبم را به نامت می کنم...!
گفته بودی زندگی بی عشق رنجی بیش نیست
خویش را یک عمر پابند مرامت می کنم
خون به رگهای تنم در عشق می گردد خمار
تا زلال اشک خود را غرق جامت می کنم
عاشق گمنام نوشت:
نیستم مایوس از بد عهدی این روزگار
تلخ گفتارم، ولی شادی به کامت می کنم
شعرهای آخرم را جور دیگر گفتهام
با غم واندوه تو، با قلب پرپر گفتهام
با خیال روی تو، در گوشهی تنهاییام
یکّه و تنها و بی همراه و یاور گفتهام
هرچه میگفتند بس کن عاشقی دیوانگیست
باز هم از عشق تو، هم کور و هم کر گفتهام
گفته بودم «دوستت دارم» به من گفتی نگو
طاقت دل طاق شد، صد بار دیگر گفتهام
حکم اعدامم شبی در شهر اجرا میشود
بس که از عشقت برای خلق کافر گفتهام
عاشق گمنام نوشت:
با سکوتت سر نَبُر از بیت بیت شعر من
این غزل را من نه با دل بلکه با سر گفتهام...
با قلم موی خیالت یادگاری میکشم
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم
بی تو باران می شود این بغض های لعنتی
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم
لاله یِ لبهایِ تو گل بوسه را جان می دهد
بوسه ها را لب به لب سرخه اناری میکشم
نیستی از من ولی انگار چیزی کم شده
مثل ساعت لحظه ها را بی قراری میکشم
گفته بودی می روم اما کسی باور نکرد
سالهاست من بعد تو چشم انتظاری میکشم
آسمان بی ماه مانده تا تو برگردی شبی
پشت پایت آب را بی اختیاری میکشم
عاشق گمنام نوشت:
یاد تو هر شب قلم مو را به دستم می دهد
با قلم موی خیالت یادگاری میکشم...
چه بگویم که کمى خوب شود حال دلم؟!
لکنت شعر و پریشانى و جنحال دلم
کاش میشد که شما نیز خبردار شوید
لحظه اى از من و از درد کهنسال دلم
از سرم آب گذشته ست ،مهم نیست اگر
غم دنیاى شما نیز شود مال دلم
عاشق نان و زمین نیستم ،این را حتما
بنویسید به دفتر چه ى اعمال دلم
آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولى انگار زبانم شده پامال دلم
عاشق گمنام نوشت:
مردم شهر! خدا حافظتان من رفتم
کسى از کوچه ى غم آمده دنبال دلم