سلام ای عشق دیروزی، منم آن رفته از یادی
که روزی چشمهایم را، به دنیایی نمیدادی
سلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی آیی
و میدانم برای من، امیدی رفته بر بادی
به خاطر داریَم آیا ؟ به خاطر دارمت آری!
سلام ای باور پاکی، که از چشمم نیفتادی
اسیر عشق من بودی، زمانی...لحظه ای...روزی
رهایت کردم و گفتم : پرستویم تو آزادی!
نوشتی : بی تو میمیرم، خرابت میشوم عمری
کنون فردای دیروز است، ببین حالا چه آبادی!!
سکوتم را نکن باور، خودت هم خوب میدانی
که در اشعار من چیزی، شبیه ِ داد و فریادی
حقیقت زهر تلخی بود، که آگاهانه نوشیدم
از این هم تلخ تر بودی, تو شیرینی ِ فرهادی...
عاشق گمنام نوشت:
اما ...
برای من
هرشب بی تو
یــلـداسـت ...
منی که
زیر حافظ چشمانت
یادت را دانه دانه میکنم .
- ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۹