- ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰
اگه خواستی تکیه بدی
نه به "چهره ها "اعتماد کن ؛
نه به "زبون ها"
به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد...
"یکی"مرام و مردونگی
"دومی "ایمان و خداباوری"
بامرام؛ نمک میشناسه
و باایمان ظلم نمیکنه...
عاشق گمنام نوشت:
دوست داشتن کسی که
معنی دوست داشتنت را نفهمد
درست مثل توضیح دادن قانون نسبیت
برای مادر بزرگت است
تو چانه میزنی و او بافتنی اش را می بافد..."
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
عاشق گمنام نوشت:
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻋﻤﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺗﺤﻤﻞ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷِــــﮑﻨﺪ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ
ﺗﮑﻪ ﻫﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﯾﮏ ﻗﺮﻥ ﻋﻤﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ...
چقدر خوب است ،
کسی بی دلیل تو را دوست داشته باشد
و هنگامی که از او میپرسی
چرا من را دوس داری ؟!
در جواب بگوید
به خدا نمیدانم چرا اما
این را میدانم که وقتی نباشی
اصلا خوب نیستم!!
چقدر خوب است
آدم یکی را داشته باشد که
هر وقت به او فکر میکند
تمام درد هایش را فراموش کند!
و چقدر خوب است
این دوست داشتن های بی دلیل
آدم را آرام و سبک میکند!
عاشق گمنام نوشت:
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
بااشک تمام کوچه را تر کردم
دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگی ام را به تو باور کردم .
چه ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺁﻣﺪﻧﺖ
ﭼﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻡ
به ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺍﯾﻦﭘﺎﯾﯿﺰ
ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﻣﻦ
ﺩﻟﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﻫﺎﯼﺍﯾﻦ ﺗﻘﻮﯾﻢ
ﺳﻪ ﻣﺎﻩِ ﺗﻠﺦ ﺳﻪ ﻣﺎﻩِ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦﭘﺎﯾﯿﺰ
ﺻﺪﺍﯼ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼﻋﺎﺑﺮﻫﺎ
ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻭ ﯾﻠﻪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﮑﯿﺪﻩ ﻭ ﺗﻠﺦ
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﻓﻀﺎﯼﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﻧﻪ ﭘﺎﯼ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ
نه نای ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ
کجای ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻫﺎ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ؟
ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻻﺑﻼﯼﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ
" ﺯﻣﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﻧﻮﺍﺧﺖ"
کسی ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪﭘﺎﯼ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺑﺎﺧﺖ
ﻋﺠﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ
که ﺑﯽ ﺗﻮ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻡ ﭘﺎ ﺑﻪﭘﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ
ﭼﻪ ﺷﺪ؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ؟ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ؟
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺮﺍﻫﺎﺩﻟﯿﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ؟
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻬﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ
ﭘﮑﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻪ ﺑﻬﻤﻦ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺷﺪ
عاشق گمنام نوشت:
در من ریشه کرده ای
اسمت
که می آید،
گونه هایم گُل می اندازند؛
خنده هایم شکوفه می کنند,
فقط حیف که ندارمت...
تو را با کمتر کسی
در میان گذاشته ام
تو تنها گنج من هستی
خزانه ایی
که لابه لای این واژه ها
پنهانت کرده ام
در شعر من
اردیبهشت تویی
پرنده”
نگاهت است
یاس بوی پیراهنت
و ماه”
اندام زیبایت
چشم هایت را منظومه شمسی
و موهایت را
گندمزار های غرب نامیده ام
من واژه هایم را
چون نقشه ایی
برای یافتن تو
کنار هم چیده ام
کاشفان عشق
بعد ها از ما خواهند گفت
در وصف زیباییت
قلم ها خواهند زد
و دلتنگی من
مثال خوبی خواهد شد
آخر میدانی
دلتنگیم دائما
حال نهنگی به ساحل نشسته را دارد
اکنون که برگشته ایی
باور کن
ریه های من
بازدم نفسهایت را
کم آورده اند…
عاشق گمنام نوشت:
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد