Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ

به آغوش میکشم...



آمده بودم بنویسم،

آدمخوارها گونه های مختلفی دارند.
بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند.
بعضیهاشان روح و روان آدم را.
..
نیمخورده ام.

یا نه، شاید میخواستم بنویسم،

کارد که به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، دیگر آنقدرها درد ندارد. انگار که آوار اینهمه درد، بی حس ات میکند. در رگ و پی ات ریشه میدواند. تو را به خود اهلی میکند. حالا دوباره و هرباره که کارد به استخوان ات برسد، دیگر درد شُره نمیکند روی جان ات، روی دل ات. حالا درد را آموخته ای، به درد آغشته ای.
عشق هم از جنس درد است. بار اول اش تو را میرساند به ته دنیا. تمام شدن اش بیزارت میکند از تمام دنیا. بعدترش اما دیگر یاد میگیری زنده بمانی زیر آوار لذتهاش، خوشیهاش، ناخوشیهاش و دردهاش. دوباره و چندباره ات که باشد، راحت تن میدهی به سرخوشی عشق، بی که هراس داشته باشی از ویرانی هاش.
زنده مانده ای، زنده میمانی هم.

آمده بودم هزار حرف دیگر بزنم، اما..

اما تو باد شدی وزیدی تمام کاغذها و یادداشتها و مدادهام را که تمام این سالها یکی یکی چیده بودمشان آشفتی به هم.

افتاده م تو کوزه
تاریک و خالی و خنک و خلوت
یه آسمون داره قد یه نعلبکی
یه دلتنگی داره قد یه آسمون

آمده بودم بگویم حس بیصدای خوبی دارم این روزها. از آن حسها که نباید توی قصه بنویسیشان. باید خودش لابه لای خطها پا بگیرد جوانه هاش بزند بیرون. که خواننده بی آنکه دستش را با کلمه ها بگیری راهش ببری، خودش پابه پای عاشقانه ی آرام ات راه بیاید لبخندش بشود هوس چای کند با یک تکه باقلوا لابد.
آمده بودم بگویم این دنیایی که ما را در خودش دو دستی نگه داشته، درست و حسابی بلد نیست خوشبختمان کند. ما هی خوش خیالانه نشسته ایم عمرمان بگذرد بگذرد تا بالاخره یک روزی خوشبخت شویم، اما نمیشویم که. خوشبختی مال قصه هاست. ما آدمها فوقِ فوقش میتوانیم گاهی احساس خوشبختی کنیم، همین.
برای همین است که میگویم لااقل آدمها باید بنشینند قصه بنویسند. قصه هایی که بشود عاشق قهرمانهاشان شد. که بشود احساس خوشبختی کرد. از آن خوشبختی های آرام دلچسب، که فقط توی قصه ها پیداشان میشود.

عاشق گمنام نوشت:
قهرمان قصه ی من حرف زدن بلد نیست. نوشتن را میداند اما. مینویسد «دوستت دارم» و من کلمه هاش را به آغوش میکشم.

  • جلال کریمی