او...
کسی میگفت سه تا رفیق دارد , یکی برای وقت هایی که حالش خوب نیست و میرود سرش را میگذارد روی شانه اش و مثل ابر بهاری های های میگرید و یکی برای اینکه از آن فاز سنگین بعد گریه هایش در بیاید و زنگ میزند و میروند با یکدیگر به جرز لای دیوار هم میخندند ولی دوست آخریش را بیشتر از همه شان دوست دارد و وقتی پی اش میرود خوب میداند دیگر بار آخریست که برای آن مشکل گریه میکند و حتما راه حلی جالب توی آستینش دارد و همه چیز را با ایده ی بکر و همچون جادو و ذهن خلاقش رفع و رجوع میکند ... خوب که فکر کردم دیدم من هم سه تا دوست دارم که دقیقا همین مراحل را با آنها طی میکنم , مادرم که بی ادعا اشک هایم را در سکوتی زیبا پاک میکند و دخترم دوست خوبی که پایه برای خندیدن و فراموش کردن بلاهاییست که روزگار و قضا و قدر و آدم هایش بر سرمان میاورند و ما هم بیشرمانه به آنها میخندیم و دستش میاندازیم که هیچ غلطی نمیتوانند بکنند و در آخر
او...
عاشق گمنام نوشت:
ای گوش شنوای حرف های ناگفته ی این دلم ...
ای رفیق بزرگوار من...
- ۹۵/۰۱/۲۹