- ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۰
من دلم میخواهد
باتو به سرزمین احساسم سفرکنم
برایت عاشقانه بسرایم وتو
مست ازاین عشق
خیره به چشمانم
دستانم را بگیری
و بابوسه ای
شعری تازه برلبانم بسرایی
من دلم میخواهد
من باشم و توباشی و عشق
ودیگرهیچ
عاشق گمنام نوشت:
روزایـــے ڪــــــہ " تــــــو "
تــــوشـــــون نیستــــــے
حیــفـــــــم میـــــــــاב
زنـدگیشــــــون ڪنـــــــم
خدایا فقط تو را می خواهم.....
باور کرده ام که فقط تویی سنگ صبور حرف هایم
می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...
اون نمی دونه که با دل من چه کرده...
نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده
هنوز در باورم نیست که دل به اون دادم
و اون شده همه هستی ام
روز های اول آشنایی را بیاد میاورم آمدنش زیبا بود ...
آنقدر زیبا حرف می زد که به راحتی دل به او باختم
و او شد اولین عشقم در زندگی
بارالها گویی تو تمام زیبایی های عالم را در
چهره و کلام او نهاده بودی
واین گونه مرا اسیر او کردی و دل کندن از او شد برایم محال
و داشتنش بزرگترین ارزویم در زندگی
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهایم نگذارد....
خدایا امشب به تو می گویم چون تو تنها مونس تنهایی هایم هستی..
چگونه بگویم بدون او می میرم....
او رفته و در باورم نیست نبودنش...
خود خوب می دانم او مرا کودکی فرض کرد
که نمی داند عشق چیست
و برای عاشقی حرمتی قائل نمی باشد
مرا به بازی گرفت یا شاید....
نمی دانم.....
دگر هیچ نمی دانی...
اعتراف می کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر این نفس را هم نمی خواهم....
حال تو بگو چه کنم ؟
عاشق گمنام نوشت:
گاهی می خواهی از اعماق وجودت فریاد بزنی اما صوتی نداری ...
خاموشی ... خاموشو سرد ... مثل خاطرات از یاد رفته ...
مثل سنگ قبره خاک گرقته ...مثل گلدانی که سالهاست که خالیست ...
مثل من ... مثل قلب آهسته زن من ... مثل دختر پاییزی ...
آرام باش ...
در دل فریاد بزن که هیچ گوشی منتظر شنیدن حرفهای تونیست...
مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش! شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش مرا شبیه خودم در میان آتش و دود شبیه چشم و دلم غرق صدشراره بکش و بعددست بکش برشراره ام یک شب بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش و زخم های دلم را ببین و بعد از آن لباس بر تن این قلب بی قواره بکش بخند!خنده ی توشعله می زند برمن بخند وشعله ی من رابه یک اشاره بکش برای بودن من عشق را نشانه بگیر و خط رد به تن هرچه استخاره بکش مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش عاشق گمنام نوشت: مانند پرنده ای باش
که روی شاخه سست وضعیف لحظه ای می نشیند
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
و آواز می خواند
و احساس سرما می کند شاخه می لرزد
به آواز خواندن خود ادامه می دهد ولی با این حال
زیرا مطمئن است
که بال و پر دارد
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...
عاشق گمنام نوشت:
هیچ انتظاری ازکسی ندارم، و این نشان دهنده قدرت من نیست! مسئله ، خستگی از اعتمادهای شکسته است . . .
ای شکوه بی کران اندوه من !
آسمان ، دریای جنگل ، کوه من !
گم شدی ای نیمه ی سیب دلم
ای منِ من ! ای تمام روح من !
ای تو لنگرگاه تسکین دلم !
ساحل من ، کشتی من ، نوح من
قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روح خسته و مجروح من :
هر چه شد انبوه تر گیسوی تو
می شود اندوه تر اندوه من
عاشق گمنام نوشت:
به بند کفش هایت گـــره زده بودم
که هر جا رفتـی
دلم را با خود ببری
غــــافل از اینکه
تو پا برهنه می روی
و بی خبر…
دلتنگت شده ام به همین سادگی...
گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخن نگویم
من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم
تا این باد با دلتنگی هایم چه کند؟
آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟
و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟
یا در این شب بارانی ...
بر سنگفرش کوچه های خلوت جاریش می کند...
یا شاید در شبی مهتاب
آن ها را به نگاه به یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد!
یا شاید در نگاهی سرد
در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند؟
آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟؟؟
دلتنگی هایم را به باد سپرده ام...
شاید این باد دلتنگی مرا
در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمزمه کند!
بگذار برایت بگویم
که امشب سخت دلتنگت هستم...!
عاشق گمنام نوشت:
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت است بالا بروی ساده بیای پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
یارب تو او را همچو من بر غم گرفتارش مکن در شهر غربت ای خدا هرگز تو ازارش مکن هر چند او از رفتنش چشمان من گریان نمود لیک ای خدای مهربان از غصه پر بارش مکن . . . عاشق گمنام نوشت:
تو بارون که رفتی شبم زیرو رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلو شد . . .
کاش همانطور که از شکستن تکه ای شیشه بر میگردی و نگاهش میکنی
وقتی دل مرا شکستی ، یکبار بر میگشتی
فقط نیم نگاهی میکردی . . .
راه دوری برای رفتن ندارم
جای نزدیکی برای ماندن
و بلاتکلیفی پاهایم راه به هرجا میبرند،
تنهاییام
چمدانم را برمی دارد و دنبالم می آید
همین است که کفش
کشفِ پیش پا افتاده ای می شود
چمدان
گوش سنگینی که ازاین حرف ها پُر است
و قطاری که دور می شود
شاید
شاید به سرزمین دیگری برسد
همین است
که خیابان وطنم می شود
و هرکه سراغم می آید
- به من دست نزنید آقا!
آوارگی واگیر دارد
یکی بیاید
سیگاری میان لب هایم روشن کند
از خانه که بیرون می آمدم انگشتانم را جا گذاشتم
گذاشتم مشق های دخترم را بنویسند
وقتی از مدرسه برمیگردد
و سراغِ لانه ی خالیِ پشت پنجره می رود
یکی بیاید
پیش پایم را ببیند
از خانه که بیرون می آمدم چشم هایم را جا گذاشتم
گذاشتم در انتظار پرستوی کوچکی باشند
که امسال هم از کوچ جا خواهد ماند
یکی بیاید
بگوید اگر غیر از اینجا جای دیگری نیست،
قطاری که دور می شود
چرا دور می شود؟