Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است


تا خدا هست
کسی تنها نیست
من اگر گم شده ام
تو اگر خسته شدی
در پس پرده اشک من و تو
مامن گرم خداست
او همین جاست
کنار من و تو
سال ها منتظر است
تا به سویش بدویم از سر شوق
تا صدایش بزنیم از سر عجز
و بفهمیم که او مونس واقعی خلوت ماست....


عاشق گمنمام نوشت:

خدای مهربانم !

از امروز تمامی مشکلاتم را با مداد می نویسم

و نعمتهایم را با خودکار !

می دانم که مشکلاتم را با پاک کن مهربانیت

پاک خواهی کرد . . .


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۱
  • جلال کریمی


نــــــــــفــــــرآخــــــــــر شـــــــــدن خــــیــــلـــــــی راحــــــتـــــــــــه ،...

فقیر بودن
تنبل بودن
بدبخت بودن
خیلی راحته ، اما تو به دنیا نیومدی که فقیر باشی ، تو به دنیا نیومدی که بدبخت باشی ، تو به دنیا نیومدی که ضعیف باشی
از هر لحظه برای خوشبختی و حرکت استفاده کن ، اصلا مهم نیست که قبلا چه کسی بودی
از همین الان شروع کن و همه چیز رو تغییر بده
یادت باشه هیچکس به جز خودت مسوولِ زندگیِ تو نیست ، نه پدرت نه مادرت و نه هیچ کس ِ دیگه


عاشق گمنام نوشت:

اولین قدم برایِ تغییر ، پذیرفتنِ تمامِ مسولیتِ زندگیته

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۹
  • جلال کریمی


ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺷﺖ!
ﮔﻞ ﻧﮑﺎﺭﯼ؛
ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ...

ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ...
ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﻠﻒ ﺍﺳﺖ!

ﮔﻞ ﺑﮑﺎﺭﯾﻢ؛ ﺯﯾﺎﺩ!
ﺗﺎ ﻣﺠﺎﻝ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ، ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ.


عاشق گمنام نوشت:
ﺑﯽ ﮔﻞ ﺁﺭﺍﯾﯽ ﺫﻫﻦ،
ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺰ
ﺁﺩﻡ، ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﺩ ...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۲
  • جلال کریمی


ساعت شنی به من یاد داد
باید خالی شوی تا پر کنی
دلی را… چشمی را… گوشی را…
خالی کنی خودت را از نفرت تا پر کنی کسی را از عشق…
خالی کنی چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش…
یادت باشد ،
ساعت شنی روزی میچرخد
و این بار این تو هستی که پر میشوی…
از آنچه خودت پر کرده ای دیگران را …


عاشق گمنام نوشت:

مدتهاست
تصمیم گرفته ام
هر گاه کسی را نخواستم
یا از او رنجیدم
یا دلم را شکست

به یادروزی باشم که ممکن است
هرگز در دنیا نباشد
ان روز را مرور میکنم
انقدر که نبودنش را باور کنم
بعد در ذهنم برایش غمگین میشوم
و
شاید یک عزاداریِ ذهنی

وبعد ارزو میکنم کاش
بود واز او میگذشتم

بعد به خودم میگویم:
حالا او هست پس ببخش وفراموش کن

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴
  • جلال کریمی


تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی
داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی

هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی
با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوم

این عابران که می‌گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی

تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!


عاشق گمنام نوشت:

ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم
دست بردم به تمنا و و نیامد به کفم

کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج؟
جذبه ی دیدن تو میکشد از هر طرفم

راه تردید مسیر گذر عاشق نیست
چه کنم با چه کنم های دل بی هدفم؟

پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم

زخم بیهوده مزن، سینه ام از قلب تهی است
بهتر آن است که سربسته بماند صدفم

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۶
  • جلال کریمی




روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، درحال خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند (از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد...

امّا دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را در دریا افکند تا بکلّی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند...
...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند...
...در این احوال سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت و از قضا خاتم گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد...

...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصوّر عام روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید:

وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است

شاید رسم خوردن ماهی در شب نوروز تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۳
  • جلال کریمی


مادرم جلوه ی رویِ تو ز یادم نرود
مگر آن دَم که اجل روح ز جانم بِبَرَد
همه شب تا به سحر دل نگرانم بودی
خود نخفتی و شدی شمع که خوابم ببرد
هر چه دیدی ز من و هر چه زدم نیش تو را
همچو گُل خنده زدی تا غمِ جانم ببرد
مادرم از منِ عاصی بگذر هیچ مَرَنج
وَر نه قهر تو همه هستی و خوانم ببرد
گر نبینم گُلِ رویت به خدا مادرِ من
ترسم از دل غم تو تاب و توانم ببرد
بی تو دنیا همه هیچ است مکُن ترک مرا
که شود خونِ دلم اشک و فغانم ببرد


عاشق گمنام نوشت:

مادر قسم بجان عزیز ات که هیج گاه

یاد شکـــــوه مند تو، از دل نمی رود

تا دامن کفـــــن نکشم زیر پای خاک

نقشی تو هم دمی ز مقابل نمی رو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۵
  • جلال کریمی

تحقیر را باور نکن
بر روی بوم زندگی
هر چی میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تقدیر را باور نکن.

تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد افرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
" زنجیر را باور نکن"

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۳
  • جلال کریمی


قبل تر ها ،
عید که می شد ،
حتی اگر ساعت سه صبح هم می بود ،
بیدار می شدیم ،
با چشمان پف کرده لباس های نو می پوشیدیم ٬
هفت سین می چیدیم و می نشستیم سرِ سفره
و
منتظر می شدیم آن موسیقی معروف و پر سر و صدا از تلویزیون یا رادیو پخش بشود.
پدر و مادر ها زیرِ لب دعا زمزمه می کردند و بچه ها کج و معوج و خواب آلود...‌
بعد یک هو آن بوق و کرنا نواخته می شد و آن چنان انرژی به جمع می داد که خواب از سرمان به کلی می پرید...
می ریختیم سر میوه و شیرینی و آجیل
و
بوس‌...
این بوس که می گویم از واجبات بساط بود!!!
اصلا انگار رسم بود بوس کنی ٬ عیدی بگیری‌.
بعد ٬ پدر بزرگِ از لای قرآن ٬ از آن پول های شسته رُفته و صاف و صوف در می آورد و به ما عیدی می داد...
می بردیم می گذاشتیم کنار وسایل بسی ارزشمندمان...!!!
بعد می رفتیم لباس هایمان را درمی آوردیم٬
می چپیدیم زیرِ پتو...
و ...
صبحِ علی الطلوع با سر و صدا بیدار می شدیم
که برویم عید دیدنی...
بچه ها هم که عاشق عیدی.
اصلا می بوسیدیم که عیدی بگیریم!!!!
روزی ده بیست تا خانه را برای عیددیدنی می گشتیم.
اگر صاحب خانه بود ٬ که هیچ...
اگر نبودند ٬ روی کاغذ می نوشتیم ؛ "آمدیم - نبودید"

وقتی برمی گشتیم به خانه ٬ ده بیست تا «آمدیم -نبودید» از لای در جمع می کردیم .
می رفتیم خانه ی فامیل ٬
یک فامیل دیگرمان را آن جا می دیدیم ٬ پا می شدیم با آن ها می آمدیم خانه ی خودمان.
خلاصه....
خاله بازی ای بود برای خودش !!!!

اما حالا ،
هیچ برگه ای لای در نیست ...!
خاله بازی هایمان ته کشیده ...!
و پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها هم فقط می نشینند
قاب عکس ها را
تمیز می کنند ...
گویا این بار «عید» لای در کاغذ گذاشته ....٬
آهای !...
«آمدیم - نبودید» ...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۶
  • جلال کریمی