- ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۷
خداوندا ...
خداوندا تو میدانی
که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین ؛ انسانم
خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع کن ...
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من . . .
عاشق گمنام نوشت:
شبی همراه با یاد خدا داشته باشید
ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﻇﻠﻤﺖ ﺷﺐ، ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ
ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﮑﻞ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ
ﮐﺎﺵ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ، ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺗﺎﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺷﻮﺩ
و ﺗﻮ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺎﺷﯽ
و ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﯾﮏ ﺩﻡ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﺁﺭﺍﻡ...
عاشق گمنام نوشت:
هوا سردست اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!
تو را هر شب درون خواب میبینم
تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه میچینم ...
من عاشق زمستانم
عاشق اینکه ببینمت در زمستان آرام راه می روی که سر نخوری!
گونه هایت از سرما سرخ شده است
سر خود را تا حد ممکن در یقه ات فرو کرده ای
دست هایت در جیبت به هم مچاله شده
معصومانه به زمین خیره ای
چه قدر دوست داشتنی شده ای
حرفم را پس میگیرم
من عاشق زمستــان نیستم، عاشــــق تــــــوام ...
عاشق گمنام نوشت:
در آغوش من خفته ای
و پیش از خوابیدن گفته ای
خواب بستنی ببین
و پیش از گفتن
مرا بوسیده ای
با طعم سیب
و پیش از بوسیدن
یک دور تمام مرا در باغ نارنج وترنج گردانده ای
آرامش قشنگم!
و حالا من
با خیال تو برگشته ام
در آشتفگی موهات
بستنی می خورم
و خواب تو را می بینم ...