
نه آرامشت را
به چشمـﮯ
وابسته کن،
نه دستت را
به گرماے دستـﮯ
دلـــــــــخوش…
چشمها بسته میشوند و
دستــها مشت میشوند…
و تو مـﮯمانـﮯ و
یک
دنــــــــیا
تــــــــــنهائی…
عاشق گمنام نوشت:
هوا خیس است
و شهر بوی تمام خاطره های پاییز را گرفته است...
سردت که شد،
دستانت را "ها" کن
به رسم همان روزهای بچگی....