- ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده!
نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد:
خدایا بگذار بدانم که اینجا حضور داری!
در همین زمان خداوند مرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.
عاشق گمنام نوشت:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
بعد رفتنت از خدا خواستم
فراموشی بگیرم
شاید از غصه ها جدا گردم
و
اجابت شد!
حال
گاهی می روم
چای می ریزم
و می نشینم همان جای همیشگی
برای سرکشیدن خستگی ها،
نگاهم می افتد
به دو استکان چایی که پشت
این حواس پرتی
برای تو و خودم
ریخته ام!
و
تو نمیدانی
که
این فراموشی لعنتی
هر روز چطور
می کـُشـَدم
عاشق گمنام نوشت:
از کویر آمده ام؛
چشمم از خاطره ی ریگ پُر است؛
ابر من باش و دلم را بتکان ...