سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ب.ظ
از دور خدایا میکرد...
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده!
نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد:
خدایا بگذار بدانم که اینجا حضور داری!
در همین زمان خداوند مرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.
عاشق گمنام نوشت:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
- ۹۵/۰۴/۰۸