چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ
بعد رفتنت...
بعد رفتنت از خدا خواستم
فراموشی بگیرم
شاید از غصه ها جدا گردم
و
اجابت شد!
حال
گاهی می روم
چای می ریزم
و می نشینم همان جای همیشگی
برای سرکشیدن خستگی ها،
نگاهم می افتد
به دو استکان چایی که پشت
این حواس پرتی
برای تو و خودم
ریخته ام!
و
تو نمیدانی
که
این فراموشی لعنتی
هر روز چطور
می کـُشـَدم
عاشق گمنام نوشت:
از کویر آمده ام؛
چشمم از خاطره ی ریگ پُر است؛
ابر من باش و دلم را بتکان ...
- ۹۵/۰۴/۰۲