- ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۲
عـشــق...
همیشـہ ازاولش "عشـق" اسـت...
ولے یڪ روز چشـم ڪہ باز میڪنے...
میبـینے "عشق" دیگـر "عشق" نیسـت...
میبــینے نـہ میتوانے "بروے"...
نـہ... "بمـانے...
آنجاست ڪہ دیگر "عشـق"
"درد" اسـت...
وتـو غمگینے از "دردے" ڪه
اینـقدر وفـادار اســت...
عاشق گمنام نوشت:
غَـمَـت
رآ بــہ مــن بــده
دلَـت
رآ بـہ هــر ڪـہ مےخــوآهے
رفــآقــت ...
تــآوان سنگیــنے دآرد....
هر وقت باران میبارد...
دلم یک پنجره ی باز میخواهد ...
یک فنجان چای داغ...
یک دوست که بشود دست انداخت دور شانه اش و با او رقص قطره ها را تماشا کرد ...
حرف زد... و عطر خاک باران خورده بپیچد توی اتاق...
اکنون باران می بارد...
پنجره ها بازند... من نشسته ام یک گوشه ی خانه...
فنجان چای کنارم...
تنها...
و صدای بازیگوشی قطره ها مدام توی سرم می پیچد...
عاشق گمنام نوشت:
سهم من که نیستی
سهم قصه های من بمان...
سهم فکر من
عاشقانه های من
سهم خواب دستهای من بمان...
از کنار من که رفته ای
از خیال من مرو...
اما گاهی برگــــــرد
در میـــان این سطـــرها قدم بزن
و از هـــــر واژه من
شعـــــری ناب بســــاز
هنوز در خاطرم
همان همیشه ای
که ترنم ِ عاشقانه ات
طنین ِ بغض ِ فرو خورده ی
من است ...℘!
هنوز هم
گم می شوم
در هر خیالی که
“تو” در آن پیدا می شوی
از داشته ها “تو” را دارم
و
از نداشته ها “تو” را
هنوز
ماه من تویی
عاشق گمنام نوشت:
شعرے آمده روے ِ برگ ها
بالاے ِ پلہ ے چوبے
بر پاشویہ ے حوض
از حیاط ِ کوچڪ خانہ ے ما
تا پشت ِ پنجره ے بستہ
جابہ جا مے شود ،
درست ْ مثل ِ شاپرڪے
ڪہ همیشہ از گرفتڹ ِ آڹ عاجزم !
جـــایــی بـایـــد باشــد
غــیــر از ایــــن
کـــنــج تـــنــهـــایـــی !!
تــــا آدمــــ گــــاهـــی آنــــجـــا
جــــان بــــدهــــــد !
مــثــــلا “آغـــــوش” تــــو
عاشق گمنام نوشت:
اینکه
شمعدانی را
*جانم* صدا میزنم
دست خودم نیست
همیشه
فکر می کنم که گلها را
تو به دنیا آوردی
به گلدان مریم و نرگس و یاس
یا همین بنفشه و شب بو نگاه کن!
زیبایی شان به تو رفته
تنهایی شان به من
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت
به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت
کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت
درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!
بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت
درد یعنی بروی ، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره ی افکار خودت
اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...
عاشق گمنام نوشت:
من دنبال کسی میگردم که...
نه "انسان" باشد
نه "دوست"
نه" رفیق صمیمی"
تنها
"صاف"باشد و"صادق"
پشت سایه اش
" خنجری "نباشد
برای"دریدن"هیچ نگوید
همان باشد که"سایه اش"می گوید
"صاف و یکرنگ"