Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

Wellcom To Jalal Karimi Site

سایت شخصی آقای جلال کریمی

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب


آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۰
  • جلال کریمی


توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی

یکی گفت : بلند بگو

گفتم : یک کلمه سه حرفیه

ازهمه چیز برتر است

حاجی گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه

گفتم: حاجی اینها نمیشه

گفت: پس بنویس مال

گفتم: بازم نمیشه

گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

دیگری خندید و گفت: وام

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

خنده تلخی کردم و گفتم: نه

اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
" خدا  "

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۸
  • جلال کریمی


چه ساده بودم من...!!!

چه ساده بودم من! ...این روزها پر از سکوتم ، اما سکوتم پر از حرف است .
حرفهایی که جز با زبان سکوت نمی توانم بگویم.

اگر تمام کلمات دنیا راهم برایت بنویسم باز هم مرا نمیفهمی...
چون ندیدی چشمهایم چقدر مات شده این روزها ...
به روی گریه نمیآورم که شب است ...چقدر حماقت میخواهد که آدمی نا امید شود ...

چه ساده بودم من! ...فکر میکردم آنقدر بزرگ شده ام که گریه را از یاد برده ام ،
فکر میکردم آنقدر سخت شده ام که هیچ زمین خوردنی نمیتواند مرا بشکند،
فکر میکردم به هرچه حرف تلخ و نگاه نادرست و طعنه ی تاریک آنقدر عادت کرده ام که میتوانم لبخندی از سر بی قیدی بزنم و در دل بگویم "این نیز بگذرد "

فکر میکردم احمقانه ترین کار دنیا انصراف دادن از ادامه ی راه زندگی است

.فکر میکردم هیچ بن بستی نمیتواند مرا از ادامه ی راه منصرف کند
و هیچ گاه، هیچ گاه از ادامه دادن انصراف نخواهم داد .
فکر میکردم اگر به بن بست بخورم از بیراهه میروم ...اما میروم ،

فکر میکردم آنقدر قوی شده ام که کوله بارم را زمین نگذارم
و اگر لازم شد کوله ی مسافر خسته ای را نیز بر دوش گیرم .
اما..

فهمیدم یک شبه آنقدر کودک شدم
که با هر حرف نادرستی بغض میکنم و روزها شکسته میمانم.

فهمیدم انصراف از ادامه ی زندگی احمقانه ترین کار دنیا نیست ...
من هم ممکن است از ادامه انصراف دهم ...

فهمیدم گاهی تنها یک راه پیش رو داری
و اگر به بن بست برسی هیچ بیراهه ای نمیتواند تو را به مقصد برساند،
فهمیدم گاهی ترس از بیراهه ها و هر آنچه که نمیتواند خوب باشد
قدرت رفتن را ...قدرت ادامه دادن را میگیرد....

فهمیدم زودتر از حد انتظارم خسته میشوم ...
آنقدر خسته که زانوانم خم میشود و به زمین میخورم...

شبی آرزو کردم همه چیز تمام شود ، به هر قیمتی...میفهمی؟! هرقیمتی ...
اما انصراف هم جسارت میخواست که من نداشتم ...
پس ماندم و تنها آرزو کردم که شب بخوابم و صبح زود ...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۸
  • جلال کریمی


خودمو دوست دارم !!!!

چرا ؟؟؟؟

چون با ★ همه ★ میخندم ؛

همه رو ☆ دلداری☆ میدم ؛

نگران * همه* میشم ؛

به همه ¤ اهمیت ¤ میدم ؛

بغض خیلی هارو به خنده تبدیل میکنم ؛

ولی :

×هیچکس×

×هیچ وقت ×

نفهمید تو ♥♡ دلم ♥♡ چی میگذره ...


عاشق گمنام نوشت:


به ما گفتند باید بازی کنید.

گفتیم با کی؟ گفتند با دنیا.

تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟

سوت اغاز بازی رو زدن, فقط فهمیدم خدا تو تیم ماست.

بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد

ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم, امتیازها برابر بود.

تو همین فکر بودم که خدا زد به پشتم, خندید و گفت:

نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن! گفتم اخه چطوری ؟

بازم خندید و گفت: خیلی ساده فقط پاس بده به من, باقیش با من. ...

پس الهی به امید تو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
  • جلال کریمی


گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن

گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش به اغیار مکن

گفتم از درد دل خویش به جانم ، چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل ، اظهار مکن

گفتم اقرار به عشღق تو نمی کردم کاش
گفت اقرار چو کردی دگر انکار مکن

گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان ، تیغ بر آورد که زنهار مکن

گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خود را ز پی عزت او خوار مکن


عاشق گمنام نوشت:

عشق یعنی رفتن از شهر بهار

با دو چشم تر به سوی روزگار

عشق یعنی بی وفایی های یار

عشق یعنی سالها در انتظار


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۱
  • جلال کریمی


بعضی وقت ها

چنان کیشت می کنند

که سال های سال

مات می مانی....


عاشق گمنام نوشت:

بی تو هم می شود

زندگی کرد،

قدم زد،

چای خورد،

فیلم دید

سفر رفت

فقط

بی تو

نمی شود به خواب رفت!

ا م ا

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۲
  • جلال کریمی


"تو" ڪہ از ڪوچہ ے
غمگین دلم میگذرے !
"تو" ڪہ از راز دلم با خبرے !
"تو" چرا رسم وفایت گم شد؟!
برق چشمان سیاهت گم شد؟!
با " توأم " اے مہِ مہتابِ شبان...
با " تو " اے زلف پریشان جہان...
بی "تو" صد خاطره ام گریان است...
بی "تو" اشڪم شاعر باران است...
بی "تو" دیگر نفسم بند آمد!
بی "تو" جوے "دل" من
خشڪیده ست
با "تو" از قصہ عشقم گفتم و "تو" در اوج سڪوت؛
با نگاهی پر تردید و خمود ؛
گفتی از: " عشق حذر ڪن " نفسم بند آمد

عاشق گمنام نوشت:

یادتان باشد هیچ وقت در زندگی خود

نقش نیش های مار ” ماروپله” را بازی نکنید

شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد

همان کسی که به شما اعتماد کرده بود

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۸
  • جلال کریمی


تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..


عاشق گمنام نوشت:

سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم سکوت
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده ام

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۷
  • جلال کریمی


سکوت

گاهی مردی است
ایستاده بر میدان اصلی شهر
و گاه چوپانی است
تکیده بر درختی خشکیده

حرکت می کند
و می توانی ردش را بر شیار سنگفرش ها
دنبال کنی
حرف می زند
و خوب که دقت کنی
صدای سوت زدنش از حفره ی میله ها
به گوش می رسد

پنجره را می بندم
هر چند برای تو این شهر امن باشد
که پله هاش
کفش ها را بالا ببرند
و پل هاش
اتومبیل ها را جا به جا
من اما در سکوت این اتاق
دستی را می بینم
که بی دلیل پرده ها را تکان می دهد
و گلدان ها را از روی طاقچه
نقش بر زمین

بترسید از سکوت هایی که می توانند
برخیزند
از سکوت هایی که می توانند
زنجیر پاره کنند


عاشق گمنام نوشت:

ندانستیم و دل بستیم....
نپرسیدیم و پیوستیم...

ولی هرگز نفهمیدیم...
شکارسایه ها هستیم..

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۴
  • جلال کریمی


زندگی است دیگر!
همیشه همه سازهایش کوک نیست!
باید یاد گرفت با هر سازش برقصیم،
حتی با ناکوک ترین کوک آن ...
اصلا رقص و ساز و کوکش را فراموش کن!
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد...
به وقت هایی که مثل باد می آیند و
می روند تند ..
به این سالها که به مانند برق می گذرند

عاشق گمنام نوشت:

نگاهت کافیست

تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم

تو همیشه دعوتی

راس ساعت دلتنگی.....

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۶
  • جلال کریمی