يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۴ ب.ظ
ندانستیم و دل بستیم...
سکوت
گاهی مردی است
ایستاده بر میدان اصلی شهر
و گاه چوپانی است
تکیده بر درختی خشکیده
حرکت می کند
و می توانی ردش را بر شیار سنگفرش ها
دنبال کنی
حرف می زند
و خوب که دقت کنی
صدای سوت زدنش از حفره ی میله ها
به گوش می رسد
پنجره را می بندم
هر چند برای تو این شهر امن باشد
که پله هاش
کفش ها را بالا ببرند
و پل هاش
اتومبیل ها را جا به جا
من اما در سکوت این اتاق
دستی را می بینم
که بی دلیل پرده ها را تکان می دهد
و گلدان ها را از روی طاقچه
نقش بر زمین
بترسید از سکوت هایی که می توانند
برخیزند
از سکوت هایی که می توانند
زنجیر پاره کنند
عاشق گمنام نوشت:
ندانستیم و دل بستیم....
نپرسیدیم و پیوستیم...
ولی هرگز نفهمیدیم...
شکارسایه ها هستیم..
- ۹۴/۱۲/۰۲