- ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۸
حلالم ڪن اگر فردا از اینجا بی خبر رفتم
شبیـہ شاعرے تنها بـہ رویا بی خبر رفتم
چـہ پنهان از تو این شبها دلم بسیار میگیرد !
اگر رفتم چو موج از داغ دریا بی خبر رفتم
اگر رفتم بدان داغی درون سینـہ ام بودہ
کـہ با یاد تو بودم لیڪ تنها بی خبر رفتم
همین امروز را شاید براے دیدنت ماندم
و مثل اشڪ چشمان تو فردا بی خبر رفتم
حلالم میکنی یا نـہ ؟ دلم قصد سفر دارد
حلالم کن اگر فردا از این جا بی خبر رفت
عاشق گمنام نوشت:
آن گل سرخی که دادی
درسکوت خانه پژمرد
آتش عشق ومحبت
درخزان سینه افسرد
قلمت را بردار
بنویس از همه خوبیها، زندگی ، عشق ، امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریم ، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنا بنویس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبی بنویس که چو یاقوت و شقایق سرخ است
بنویس از لبخند
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد
قلمت را بردار،روی کاغذ بنویس :
زندگـی با همه تلخی ها شیریــن است ...
عاشق گمنام نوشت:
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی