باران بند آمد... مزرعه درو شد ...کلاغ رفت... بیچاره مترسک احساسش را به کسی سپرده بود که برای نیازش، "تنهاییش" را پر کرده بود...
عاشق گمنام نوشت:
بندِ دلی پریشان بود.. که باران را به بند آورد..