چه کُنم...
تو زلیخایی و من یوسفِ آشفته سرم
دوست دارم که خودم پیرهنت را بدرم!
تو هر اندازه که بگریزی و پرهیز کنی،
من همان قدر به آغوش تو مشتاق ترم!...
قصه برعکس شده، نوحم و طوفان زده ام
کشتی سوخته ای مانده میان جگرم!
دو قدم پیش بیا! ـ ای قدمت بر سر چشم! ـ
دو قدم... تا که تو را تنگ بگیرم به برم!
تو به اندازه ی هر یک قدمم آتشی و
من به اندازه ی هر یک نفست شعله ورم!
دور تر می شوی و بی خبر از حال منی
پیش می آیم و از شرم لبت با خبرم!
آه و صد آه! خلیلِ بُتِ خالت شده ام
شکر و صد شکر که اعجاز ندارد تبرم!
چه کُنم با دو لبت؟ دل بکنم یا نکنم؟
چه کنم جان و دلم را؟ببرم یانبرم؟
عاشق گمنام نوشت:
♥عشـقه باخ منده خزان وقتـی بهار آختاریرام♥
♥الیـــــم الـدن اوزولـــــوب دامــن یـار آختاریرام♥
♥باغبان آچ قاپینی سایما کی من گـــول دررم♥
♥هر گـولی ایستــمیرم اوز گـولومی آختاریرام♥
- ۹۴/۱۱/۰۲