دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ب.ظ
چه کسی میداند...
تقدیر من این بود که در بند تو باشم
دیوانه ی دیوانه ی لبخند تو باشم
چنگیزترین نادر من باشی و من هم
ای نادره ی شهر، سمرقند تو باشم
تو نقشه بریزی که چطور مال تو باشم
من عاشق این حیله و ترفند تو باشم
ای کاش که مانند مه صبح بهاری
پیچیده در آغوش دماوند تو باشم
انگشت نمایی و جنون و غم و... کم بود؟!
دیگر چه کنم تا که خوشایند تو باشم؟!
عاشق گمام نوشت:
چه کسی میداند ؟!
شاید در آسمان بسیاری هستند...
که داشان بخواهد تا ..
به زمین بیایند...
و طعم عشق و بندگی را بچشند!
و ما اینجا ...
بی خیال از خدا
ویران و حیرانیم ...
- ۹۵/۰۷/۱۲