چنان شدی...
ای دل به کمال عشق آراستمت
از هر چه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که میخواستمت
ای عشق غم تو سوخت بسیار مرا
آویخت مسیحوار بر دار مرا
چندان که دلت خواست بیازار مرا
مگذار مرا ز دست مگذار مرا
ای عشق پناهگاه پنداشتمت
ای چاه نهفته راه پنداشتمت
ای چشـــــم سیاه، آه ای چشــــم سیاه
آتش بودی نگاه پنداشتمت
با یاد تو لبریز کنم جامم را
نام تو شکرریز کند کامم را
ای عشق تو برده تاب و آرامم را
در جام تهی ببین سرانجامم را
ای دل به کمال عشق آراستمت
از هر چه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که میخواستمت
عاشق گمنام نوشت:
دِلْ به دِلَْبر دادم و ،دلدار ،دلْ را ، دلْ ندید
دلْ به دلبر دلْ سپرد ،دلدار ،پا از دلْ کشید
دلْ به دنبال دِلَشْ ،دلْ دلْ کنان ، دلْخونِ دل ْ
دلْ ز دلبر خواستم ، دلبر ،دلْ از این دلْ برید
- ۹۴/۱۰/۱۷