يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ
هرگز این قصه ندانست کسی
هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود:
« او به دل عشق ِ دگر می ورزد ؟ »
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست !
- ۹۴/۰۹/۱۵