چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ
اشک پشت پا...
رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت
خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت
لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت
رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت
خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت
عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت...
عاشق گمنام نوشت:
پخته ست روزگار چه آشى براى عشق
او مى رود و من پرم از اشک پشت پا
- ۹۴/۱۰/۳۰