- ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۷
وعده گاهی ست مرا می دانم
دلم از هر چه قفس بیزار است.
سینه ام پنجره ای ست،
سوی عشاق جهان می راند
شوق پرواز ترا می خواند
که در او نبض تپیدن جاریست...
آشیانی ست مرا می دانم
ره آواز ترا می خواند
که در او نقش رفاقت جاریست
روح پیکار ترا می خواند
پر و بالی ست مرا می دانم،
در افق های نگاهت جاریست،
بی تو فریاد دلم پوشالی ست ...
عاشق گمنام نوشت:
هر بار که میخواهم به سَمتَـت بیایم،
یادم میافتد که،
"دلتنـگی"
هرگز بهانهِ خوبی برای تکرار یک "اشتباه" نیست.
من دلم میخواهد
باتو به سرزمین احساسم سفرکنم
برایت عاشقانه بسرایم وتو
مست ازاین عشق
خیره به چشمانم
دستانم را بگیری
و بابوسه ای
شعری تازه برلبانم بسرایی
من دلم میخواهد
من باشم و توباشی و عشق
ودیگرهیچ
عاشق گمنام نوشت:
روزایـــے ڪــــــہ " تــــــو "
تــــوشـــــون نیستــــــے
حیــفـــــــم میـــــــــاב
زنـدگیشــــــون ڪنـــــــم