- ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۶
دوست که باشی،
فرقی نمی کند که زن باشی یا مرد،
دور باشی یا نزدیک،
رفاقت فاصله ها را پر می کند،
گاهی با حرف،
گاهی با سکوت،
نسبت ها بی معنی می شوند.
دوست که باشی،
فرقی نمی کند از کدام نسلیم یا کدام فصل،
کدام سقف بالای سرمان،
کدام خاک قلمرومان،
دوست بودن لفظ ظریفیست،
نه مقدس مثل عشق،
نه سرسری مثل همسایه،
یک سود دو سویه،
میان دنیایی از آدمها و حیوانات و ابزارها،
و حتی خیال ها و تصویرها،
دوست که باشی،
فرقی نمی کند جیب هایت پر است یا خالی،
هر چه هست میان دست های توست…
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند
گفته بودم مردم اینجا بدند
دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست
آن عزیزت عهد و پیمانت شکست
دیدی ای دل در خیابان یک یار نیست
هیچکس در زندگی غم خوار نیست
دیدی ای دل حرف من بیجا نبود
از برای عشق اینجا جا نبود
تو بهار عمر را دیدی چه شد
زندگی را هیچ فهمیدی چه شد
دیدی ای دل دوستی ها بی وفاست
کمترین چیزی که میابی وفاست
ای دل اینجا باید از خود گم شوی
عاقبت هم رنگ این مردم شوی!
گرگ ها در گله ، ذکر روی چوپان می کنند
کدخدا ها دزد را در خانه مهمان میکنند
شیخ ها در بسترِ رقاصه ی زیبای شهر
دعویِ شور و سماع و وصفِ عرفان میکنند
فصل سرما رفت و خیلِ این ذغالین مسلکان
خنده بر بیچارگی های زمستان می کنند
آخر پاییز آمد، جوجه ها را کشته اند
گربه ها عابد شدند و کارِ انسان میکنند
جان ما هر روز، صد بار از بدن در میرود
شاعران، معشوق رفت و شکوه از آن میکنند
گرگ و دزد و کدخدا و مرد چوپان سالهاست
در میان مزرعه، تجدید پیمان میکنند .؟؟؟
عارفی را پرسیدند :
زندگی به '' جبر '' است یا به '' اختیار '' ؟
پاسخ داد :
امروز را به '' اختیار '' است...
تا چه بکارم ...
اما
فردا ''جبر '' است... چرا که به '' اجبار '' باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام .
خبری نیست...
خیاطی میکنم
آسمان را به زمین می دوزم
چشمهایم را به در
خدا میداند چند بار دلم را کوک زدم
تنهایی
چه زیباست...
به زیبایی خدا
من نمیدانم ما آدمیان
به دنبال چه میگردیم
وقتی این روزها
تنها بودن مقدس است
و با کسی بودن پر از درد...
میدانی سه رکن حس کردن یک نفر چیست؟
اینکه اول عاشقش باشی..
بعد درگیر احساس عاشقی با او..
در نهایت عاطفه ای را خرجش کنی که لیاقتش را دارد
این سه می شوند همانیکه باید بشوند
آنوقت حساس میشوی
حســـاسی
در انتخابش
در نگاههایش
در صحبت کردنش
او برای توست
تو از آنِ تو
گاهی مغروری برای داشتن او
حسودی از دیدن نگاه هایی جز تو روی او
میخواهی خودت باشی و او
او همان کسیست که قبلاً بوده
چشمهای تواَند که او را جوری دیگر می بینند .
قلـღــبت جور دیگری می تپد
فکرت درگیرش می شود...