- ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۸
با تو در برف..مهم نیست خیابان باشد...
یا جنون باشد و یک عمر بیابان باشد..
چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست؟
دوست دارم همه ی سال زمستان باشد...
ره به جایی نبرد فکر فرار از باران...
نیست چتری که به اندازه ی باران باشد...
تا تو با ناز نخندی چه کسی خواهد دید ؟
سی و دو دانه ی برفی که درخشان باشد...
می نویسی به تن برف سئوالت را،کاش...
پاسخ مسئله یک واژه ی آسان باشد...
خواندمش:"تا به ابد عاشق من می مانی؟"
دوستت دارم اگر قیمت آن،جان باشد....
عاشق گمنام نوشت:
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است
تو زن بمان، بگذار بگویند ارزش زندگیِ تو نیمِ "مَرد" است
مردی که از تو زاده شده و تو به زندگیش ارزش داده ای..
تو زن بمان، بگذار بگویند حقِ تو از پدرت نیمِ برادرت است
پدری که تو برایش جان میدهی و برادرت جانش را میگیرد....
تو زن بمان،
بگذار بگویند او میتواند چندین همسر داشته باشد و حق طبیعیش است...
حقی که از تو ساقط شد.
حقی که به ناحقیِ پایمال کردند،
تمام وجود و احساسات تو، به او داده شده است...
تو زن بمان، بگذار بگویند نَسَبِ فرزندت از پدرش است
فرزندی که تو در وجود خود پرورانده ای و تو او را زاده ای...
تو زن بمان......زن بودن یک هنر است لیاقت میخواهد ...
عاشق گمنام نوشت:
روبرویم نصف رویت را بپوشان بعد از این
ماه کامل می کند دیوانه را دیوانه تر...
رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت
خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت
لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت
رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت
خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت
عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت...
عاشق گمنام نوشت:
پخته ست روزگار چه آشى براى عشق
او مى رود و من پرم از اشک پشت پا
آدم ها را می توان به چهار گروه دسته بندی کرد :
1- آنانی که وقتی هستند ، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند . بنابراین اینان تنها هویت
جسمانی دارند .
2- آنانی که وقتی هستند ، نیستند و وقتی که نیستند هم ، نیستند . بنابر این مرده و
زنده شان یکی است .
3- آنانی که وقتی هستند ، هستند ، و وقتی که نیستند هم هستند . اینان همواره به خاطر
می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم .
4- آنانی که وقتی نیستند ، نیستند ، و وقتی که نیستند ، هستد . اینان شگفت انگیزترین
آدم ها هستند . در زمان بودنشان ، چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را
دریابیم ، اما وقتی از پیش ما می روند ، نرم نرم و آهسته درک میکنیم که که آنان چه بودند ، چه
می گفتند و چه می خواستند ؟ در زمانی که می روند ، یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم
و نگفتیم ؟
عاشق گمنام نوشت:
شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد ...
آمده بودم بنویسم،
آدمخوارها گونه های مختلفی دارند.
بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند.
بعضیهاشان روح و روان آدم را.
..
نیمخورده ام.
یا نه، شاید میخواستم بنویسم،
کارد که به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، دیگر آنقدرها درد ندارد.
انگار که آوار اینهمه درد، بی حس ات میکند. در رگ و پی ات ریشه میدواند. تو
را به خود اهلی میکند. حالا دوباره و هرباره که کارد به استخوان ات برسد،
دیگر درد شُره نمیکند روی جان ات، روی دل ات. حالا درد را آموخته ای، به
درد آغشته ای.
عشق هم از جنس درد است. بار اول اش تو را میرساند به ته دنیا. تمام شدن اش
بیزارت میکند از تمام دنیا. بعدترش اما دیگر یاد میگیری زنده بمانی زیر
آوار لذتهاش، خوشیهاش، ناخوشیهاش و دردهاش. دوباره و چندباره ات که باشد،
راحت تن میدهی به سرخوشی عشق، بی که هراس داشته باشی از ویرانی هاش.
زنده مانده ای، زنده میمانی هم.
آمده بودم هزار حرف دیگر بزنم، اما..
اما تو باد شدی وزیدی تمام کاغذها و یادداشتها و مدادهام را که تمام این سالها یکی یکی چیده بودمشان آشفتی به هم.
افتاده م تو کوزه
تاریک و خالی و خنک و خلوت
یه آسمون داره قد یه نعلبکی
یه دلتنگی داره قد یه آسمون
آمده بودم بگویم حس بیصدای خوبی دارم این روزها. از آن حسها که نباید توی
قصه بنویسیشان. باید خودش لابه لای خطها پا بگیرد جوانه هاش بزند بیرون. که
خواننده بی آنکه دستش را با کلمه ها بگیری راهش ببری، خودش پابه پای
عاشقانه ی آرام ات راه بیاید لبخندش بشود هوس چای کند با یک تکه باقلوا
لابد.
آمده بودم بگویم این دنیایی که ما را در خودش دو دستی نگه داشته، درست و
حسابی بلد نیست خوشبختمان کند. ما هی خوش خیالانه نشسته ایم عمرمان بگذرد
بگذرد تا بالاخره یک روزی خوشبخت شویم، اما نمیشویم که. خوشبختی مال قصه
هاست. ما آدمها فوقِ فوقش میتوانیم گاهی احساس خوشبختی کنیم، همین.
برای همین است که میگویم لااقل آدمها باید بنشینند قصه بنویسند. قصه هایی
که بشود عاشق قهرمانهاشان شد. که بشود احساس خوشبختی کرد. از آن خوشبختی
های آرام دلچسب، که فقط توی قصه ها پیداشان میشود.
عاشق گمنام نوشت:
قهرمان قصه ی من حرف زدن بلد نیست. نوشتن را میداند اما. مینویسد «دوستت دارم» و من کلمه هاش را به آغوش میکشم.
عاشق گمنام نوشت:
پرنده ای که رفت بگذار برود
هوای سرد بهانه است ...
هوای دیگری به سر دارد . . . !
مدتهاست
تصمیم گرفته ام
هر گاه کسی را نخواستم
یا از او رنجیدم
یا دلم را شکست
به یادروزی باشم که ممکن است
هرگز در دنیا نباشد
ان روز را مرور میکنم
انقدر که نبودنش را باور کنم
بعد در ذهنم برایش غمگین میشوم
و
شاید یک عزاداریِ ذهنی
وبعد ارزو میکنم کاش
بود واز او میگذشتم
بعد به خودم میگویم:
حالا او هست پس ببخش وفراموش کن
عاشق گمنام نوشت:
از بخششم شاد میشوم
واز بودن او شادتر
به همین راحتی
این فرمول آرامش من است