- ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۹
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر ...
● سفر نکنی کتاب نخوانی
○ اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
● اگر از خودت قدردانی نکنی
○ اگر برده ی عادات خود شوی
● اگر همیشه از یک راه بروی
○ اگر هنگامی که از شغلت شاد نیستی آن را عوض نکنی
● اگر برای مطمئن در نا ممکن سفر نکنی
○ اگر ورای رویاها نروی
عاشق گمنام نوشت:
■ امروز زندگی را آغاز کن
□ امروز امتحان کن
■ امروز کاری کن...
آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند...
آدمها در یک لحظه ...
با یک تلفن...
با یک جمله ...
با یک نگاه ...
با یک اتفاق....
با یک نیامدن..
بایک دیر رسیدن...
بایک "باید برویم"...
وبایک "تمام کنیم" پیر میشوند
عاشق گمنام نوشت:
آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند...آدم را آدم ها پیر می کنند...
سعی ڪنیم هوای دل همدیگر را بیشٺر داشٺہ باشیم.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانهای که در حال گذر است
هیچ چیز تکرار نمیشود
و
عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست
عاشق گمنام نوشت:
گاهی باید آرزویی خشکیده را هَرَس کرد،
تا امیدی تازه جوانه زدند..
وگاهی باید،
ناگفته هارا دفن کرد،
تا شعرهای تازه تری سروده شود
سفرم
مدتهاست
نمیدانستم
خیال میکردم کلید را میپیچانم وارد آن خانه میشوم
ولی سفرم
همین طور که چای را میگذاشتم روی میز
رفته بودم
خیلی دور
نمیفهمیدم
باز تلفن را بر میداشتم
کافه میرفتم
در ایستگاه مترو منتظر مینشستم
حتا جایم را میدادم به دیگران
خیال میکردم با دقت گوش میدهم به حرفها و جوابهای درستی میدهم
در لیست هیچ مسافرخانهای نامم نبود
دیر فهمیدم
دیرتر از تو
در اتوبوسی ارزان قیمت
در جادهای خاکی دور میشدم
دور و دورتر
شما خیال میکردید حال مرا میپرسید
میگفتم خیلی ممنون
راننده خیال میکرد کنار پنجره نشستهام
میپرسید همه چیز خوب است
میگفتم
خیلی ممنون
عاشق گمنام نوشت:
یک وقت هایی، از همیشه ی خود جا می مانیم..
و با فاصله به هروز گذشته نگاه
می کنیم،
زمان و مکان را گم می کنیم،
انگارد مُرده ایم،
و خود نمی دانستیم !
تورا قسم به عشقمان دگر مرا رها مکن
به عاشقانه ها قسم به دل ستم روا مکن
چه دلنشین و ساده شد برای تو سرودنم
بیا بخوان کلام من نخوانده مرحبا مکن
شراب ناب آن لبت ومابقی سه نقطه چین
خودت بخوان بقیه را به نقطه اکتفا نکن
بخوان به روی مهر لب نماز استغاثه را
نماز دادخواهی ات به غفلتی قضا مکن
به قلب من،به این قلم چه حس تازه داده ای
فدای ناز شصت تو به عشقمان جفا مکن
ببار بر کویر دل که خسته ام از این عطش
مرو از آسمان دل امید من فنا مکن
به ساز خنده های تو نشسته ناز تازه ای
بخند و ناز خنده را به اخم خود عزا مکن!
عاشق گمنام نوشت:
چه از تو دورم کردهاند کلمات!
کاش جای اینهمه شعر
فقط نوشته بودم:
دوستت دارم!